تصور کنید آینه چسبیده به شیشه یک پیکان چهل و هشت با قالپاقهای خورشیدیهستید. پیکانی نارنجی، اسپرت شده، با پخش پایونیر و دو باند سونی و روکشهایی که جابه جا از سر بیاحتیاطی با آتش سیگار سوخته است. من شاعر و روزنامهنگار و راننده اینپیکان هستم. برای امرار معاش مسافرکشی میکنم. از مبدا تا مقصد، در خط ثابت یا شهرمشخص هم کار نمیکنم. اهل سفر، جاده و معاشرت با آدمهای غریبهام. هرهفته به یکشهر سفر میکنم. مسافرهای من سه جنسیت دارند: زن، مرد و دگرباش. در هر مسیر بامسافرانم یک موضوع مطرح میکنم. اینطوری هم طول مسیر مسافرها را خسته نمیکند وهم از ترافیک و دیگر مشکلات شهری و جادهای کلافه و عصبی نمیشوند. شما هم که آینهجلوی این تاکسی هستید و مخاطب و شاهد بحثهای مسافران من در این بین اگر شمارهتلفن یا شناسه فیسبوک و اینستاگرام بین مسافرها رد و بدل شد، زیر سبیلی رد میکنم.تخمه میشکنم، خوردنی تعارف میکنم و میرانم. گاهی هم وارد بحث میشوم. به قولمعروف رانندهای مشتیام. اما بیشتر اوقات غرق رویای تیتر روزنامهها، نان شب و یا دختریهستم با قدی بلند و چشمانی عفونت کرده که سالهاست بیست و دو ساله باقی مانده استو خبری از او ندارم. شما هم میتوانید با هشتگ تاکسی_وایر در اینستاگرام و توییتر مسافرمجازی این پیکان نارنجی رنگ باشید، یا موضوعات مورد علاقهتان را مطرح کنید تا من بامسافرانم در میان بگذارم.
امروز «سحر شمس» نویسنده و یکی از تهیه کنندگان «میچکا» مسافر #تاکسی_وایر است. «میچکا» یک کتاب الکترونیک است که برای کودکان ۴ تا ۱۲۰ ساله برنامهنویسی شدهوعلاوه بر مطالعه، امکان بازی هم، در آن وجود دارد. « سحر شمس » این «کتاب بازیالکترونیک» را برای آموزش کودکان نسبت به تجاوز و بیان این اتفاق به والدین نوشته استو در بخشی دیگر امکانی وجود دارد برای آموزش کسانی که میل به کودک آزاری دارند.
سحر جزء کسانی است که در کودکی، مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته است وانگیزهاش از نوشتن و تهیه «میچکا» در ابتدا یک انگیزه فردی بوده و بعد کمک به کودکان۴ تا ۱۲۰ ساله. امروز، من با سحر در مسیر رفتن به محلهای هستم که در سن ۵ سالگیخاطرات بدی برای او اتفاق افتاده است.
سحر قرار است برای ما، در مورد میچکا و تجاوز حرف بزند. او دختری خندان با موهاییمشکی و چشمانی نسبتا درشت است. اصفهانی است اما لهجه اصفهانی ندارد و کودکدرونش شدیدا پیشفعال است.
_ نمیدانم چرا باز خواستم به این محله برگردم. پنج ساله بودم که یک دفعه بزرگ شدم. با شما در حال بازگشت به همان محله هستم. نمیدانم چرا دارم وارد آن محله میشوم، انگار میخوام تکههای شکسته آن دختر پنج ساله را دوباره پیدا کنم و به هم بچسبانم. در آن زمان آنقدر بچه بودم که اصلا معنی آن کار را نمیفهمیدم. وقتی که بدنم را لمس کرد، فقط حس عجیبی بود. مثل زمانی که شما را برای اولین بار به اتاق تزریقات میبرند و تو نمیدانی که آن آمپول چه دردی دارد. من سه خواهر بزرگتر از خودم دارم. تا سالها فکر میکردم که من مثل آنها به اندازه کافی خوب نیستم. فکر میکردم اگر دختر خوبی بودم هیچ وقت آن اتفاق برایم نمیافتاد. میترسیدم از روزی که مادرم از این «اشکال» با خبر شود. فکر میکردم دیگر من را مثل خواهرانم دوست نخواهد داشت. شاید اصلا دیگر مرا نخواهد یا نمی دانم شاید… شاید به این فکر کند که کاش این بچه آخر را نداشتم و… .
در مدرسه و خانه به خوبی به ما فهمانده بودند که، بین دخترانی که قبل از ازدواج رابطهای را تجربه کردهاند و دخترانی که قبل از ازدواج کسی آنها را لمس نکرده است فرق زیادی وجود دارد. تفاوت در هویت آنها، در میزان خوب بودن.
نه، پنجره را بالا نکشید، لرزیدنم از باد نیست، از به یاد آوردن لحظههایی است که سالهایپیش تمام شدهاند.
من پنج ساله بودم که یک دفعه بزرگ شدم. باز هم به همانجا برمیگردم. نمیدانم چرا؟ انگار میخواهم تکههای شکسته آن دختر پنج ساله را دوباره پیدا کنم و به هم بچسبانم. سالها بابت آن اتفاق غصه خورده بودم که این همه دختر توی این شهر و چرا من؟ اما امروز میدانم، چه بیشمار کودکانی که درد کشیداند و با لب بسته حرف نزدند. هر اتفاقی میافتاد یا اگر کسی نگاهم میکرد، توی دلم میگفتم ببین، بالاخره فهمیدند. این ترس درونی من بود. همیشه شنیده بودم، ارزش دختر به باکره بودن و طاهر بودن اوست. دوران دبستان به دلیل عدم آموزش بر این باور بودم که صفت «فاحشه» به دخترانی اطلاق میشود که قبل از ازدواج بکارت خود را از دست میدهند و من یک «فاحشه» هستم. در عالم بچگی به خودم میگفتم اگر مادرم متوجه شود من «فاحشه» هستم دیگر من را به عنوان دختر خود نخواهد پذیرفت. در دوران دبستان، امکان و فضای این هم وجود نداشت که من از معلم بپرسم تعریف «فاحشه» چیست و یا از او بخواهم به من کمک کند. آن زمان حتی کسی از صفت «فاحشه» هم استفاده نمیکرد، اغلب میگفتند «خانمهای بد» یا «بدکاره». همه این تصورات به خاطر تعریفهای اشتباهی بود که در خانه و مدرسه شنیده بودم و آموزشهایی که به ما داده نشده بود. از بدنم، خانواده و جامعه متنفر شده بودم. در ذهنم آنها را متهم میکردم که چرا بدون اینکه من بخواهم، من را به یک فاحشه تبدیل کردهاید. در حالی که اصلا اینگونه نبود و اصلا کسی از این ماجرا خبر نداشت. وقتی بزرگتر شدم متوجه شدم تعریف «فاحشه» چیزی دیگر است و به من اطلاق نمیشود. برای مدتی خوشحال بودم که «فاحشه» نیستم، تازه دلم میخواست کودکی کنم اما باز هم نشد. برایم سوال پیش آمده بود حالا که فاحشه نیستم پس چی هستم. در دوران راهنمایی و دبیرستان بخشی از درون من درد میکشید. نیاز داشتم با کسی حرف بزنم و او من را بغل کند و بگوید: «تو خوب هستی» اما دچار خودسانسوری میکردم. از پنج سالگی، من خودسانسوری کردم و درد کشیدم. صدمه اصلی را من در پنج سالگی نخوردم، صدمه اصلی زمانی بود که در سن بلوغ بودم و نیاز داشتم عاشق باشد. اما از انگشت همه مردهای دنیا متنفر بودم.
این خودسانسوریها سبب شد در دوران دبیرستان رفتاری کاملا پسرانه داشته باشم. مثلا شلوار چریکی به پا میکردم و موهایم را پسرانه اصلاح میکردم، اندام زنانهام را پنهان میکردم و الخ. به خودم میگفتم اگر زن نباشم موضوع ناپاکیام خود به خود حل میشود. من نیاز داشتم سانسور نشوم اما نمیشد تا زمانی که از قضاوت خودم خسته شدم. متوجه شدم دیگران به دلیل عدم اطلاع، نمیتوانند من را ناپاک، فاحشه و یا هرچیزی دیگر خطاب کنند. این خودم بودم که مشغول قضاوت شده بودم. آن هم قضاوت در مورد اتفاقی که اصلا من سهمی در آن نداشتم و تنها یک قربانی بودم.
من قربانی، عدم آموزش عدم آگاهی خانه و جامعه شده بودم. اولین لذتی که در زندگی بردم، زمانی بود که توانستم به خودم بگویم من قربانی هستم، نه بدکارهام، نه فاحشه و نه ناپاک. از آن زمان به بعد بود که تازه متوجه شدم در زندگی علاوه بر دردها، لذتهایی وجود دارد. اول درون من یک علامت سوال بزرگ بود، اما بعد حس گم شدن در دنیایی که برایم ناشناس بود. دنیای عجیبی بود. دنیایی پر از پیچوخم آدم بزرگها.
روزی متوجه میشوی که چه اتفاقی افتاده است. روزی که میفهمی چه معنی بدی پشت آن لمس به ظاهر بیخطر وجود داشته است و در آن روز حسی تمام وجودت را در خود میکشد. درد، دردی که میخواهی فریادش بزنی اما درست قبل از آن که صدایت از حنجره بیرون بیاید یک جایی در گلویت گیر میکند و خاموش میشود. اما بالاخره یک روز آن تابو را فریاد را زدم، فریادم از اتفاقی نبود که رخ داده بود. آن فریاد به خاطر آن همه سال سکوت، برای نشکستن هنجارها و بایدها و نبایدها بود . بغض من ترکید از تلاش بیهوده برای معمولی بودن، همرنگ جماعت بودن و …
سالها گذشت تا فهمیدم ارزش و بیارزش بودن انسان، ساخته ذهن خود اوست. حقیقتِ من در "من " بودن است. چطور ممکن بود، بخشی از بدن من، هویت و ارزش وجودی من را زیر سوال ببرد؟
مگر نه اینکه من پیش از آنکه یک جسم باشم روح هستم و روح صاحب این تن است؟ نمیدانم چرا سالها من روحم را نادیده گرفتم، احساساتم را مخفی کردم؟ چطور ممکن است اتفاقاتی که در زندگی من افتاده ارزش روحی را که صاحب این بدن بود، نادیده گرفته باشد؟ به خاطر تابوهایی که به عنوان حقیقت جهان پذیرفته بودم، در عالم کودکی تصویری مخدوش از خودم ساخته بودم که جهان را به کامم تلخ میکرد.
سحر جان حالا که شهامت این را پیدا کردهاید به گذشته بازگردید، دوست دارید کمی،راحتتر حرف بزنیم؟
ـ بله، حتما.
احساس میکنم هنوز تابوهایی در ذهنت هست، مثلا اولین باری که کلمه «فاحشه» را برایحسی که در کودکی داشتی، بیان کردی، با معذرت خواهی بود. گفتی ببخشید میگویمفاحشه.
ـ نه، شاید هم اره، چرا که ترس از قضاوت همیشه در فرهنگ ما بوده و هست.
سحر دنیا خیلی کوچکتر از این حرفهاست. دنیا اندازه کف دست است، دستت را مشتکنی، دنیا را داری و رها کنی، دیگر دنیایی نخواهی داشت. اما هیچ چیز در دنیای امروز غیرممکن نیست. فکر میکنی اگر روزی با آن شخص متجاوز رو دررو بشوی، چه واکنشیخواهی داشت؟ هنوز نسبت به او تنفر داری؟
ـ در نوجوانی مطمئن بودم که هرگز رنج و کینه رهایم نخواهد کرد. سالها گذشت تا به وضوح دیدم که برای آن آرامشی که میخواهم تجربه کنم به چیزی غیر از خشم و تنفر احتیاج دارم. درجامعه فعلی متاسفانه آموزش لازم وجود ندارد. نه اطلاع رسانی و نه فضای امنی برای کمک به بیماران جنسی. بیماران جنسی کمک لازم دارند. اگر مرجع آموزشی مناسبی برای کودکان وجود داشت تا بدون ایجاد بدبینی و نگرانی آنها را با این مسایل حساس آشنا کند، اتفاقات بهتری در جامعه ما رخ میداد. چه چیز قرار است در حال و آینده تغییر کند اگر که ما، خود ما همچنان در تابوهای گذشتهمان اسیر باشیم و قدم از قدم برای رهایی برنداشته باشیم؟
میتوانی همین گوشه بایستی؟ توی این کوچه کافهای هست که چاییهای خوش عطری دارد.